مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

بی‌تو کوشم در فنای خویشتن

تیشه‌ام اما بپای خویشتن

ریختی خونم بجرم دوستی

عاقبت دیدم سزای خویشتن

زد بتیغم بوسه بر دستش زدم

خود گرفتم خونبهای خویشتن

گلبن نوخیز من یکره بپرس

حال مرغ بینوای خویشتن

دردمندان غمت درمان طلب

ماو درد بیدوای خویشتن

دیدمش در خویش و جان دادم ز شوق

خویش را کردم فدای خویشتن