سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

معشوقه از آن ظریف‌تر نیست

زان عشوه‌فروش و عشوه‌خر نیست

شهری‌ست پر از شگرف لیکن

زو هیچ بتی شگرف‌تر نیست

مریم‌کده‌ها بسی‌ست لیکن

کس را چو مسیح یک پسر نیست

فرزند بسی‌ست چرخ را لیک

انصاف بده چُنو دگر نیست

آن کیست که پیشِ تیرِ بالاش

چون نیزه همه تنش کمر نیست

چون او قمری قمار دل را

در زیر ولایت قمر نیست

شمشیرکشان چشم او را

جز دیدهٔ عاشقان سپر نیست

آن کیست کز آفتاب رویش

چون کان همه خاطرش گهر نیست

در تاب دو زلفش از بلاها

یارب زنهار تا چه در نیست

از بلعجبان نیایدش روی

رویش گویان که روی گر نیست

سم زهر بود به لفظ تازی

زو هیچ خطیر با خطر نیست

دندان و لب چو سین و میمش

این نادره بین که جز شکر نیست

در عشق و بلاش جان و دل را

حقا که جز از حذر حذر نیست

شادیّ و غم است عشق و، ما را

غم هست ولیک آن دگر نیست

از رد و قبولْ دلبران را

چه سود که هیچ بی‌جگر نیست

او سیم‌بر است و لیک زی او

گر زر نبود ترا خطر نیست

ما را چه ز سیم او، که ما را

روی چو زرست و روی زر نیست

حقا که ظریفِ روزگار است

گر هست حریف ما وگر نیست

ما را کُلَهی نهاد عشقش

کان بر سر هیچ تاجوَر نیست

اندر طلبش، سوی سنایی

غم تاجِ سر است و دردِ سر نیست