مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

چو فارغ در گرفتاری ز جور خار و خس باشم

همان بهتر که در گلشن نباشم در قفس باشم

نگیرد چون غبارم دامن منزل بود یکسان

اگر از ره‌نوردان گاه پیش و گاه پس باشم

ز عشقم سرخوش و فارغ ز هر دشمن نیم مستی

که در اندیشه روز از شحنه و شب از عسس باشم

بخاتم گو مده صیاد مرغ بی‌پروبالم

که باشم در حصار عافیت تا در قفس باشم

نمیخواند به بزمم یار و نه میراندم از در

نه مقبولم نه مردودم نمیدانم چه کس باشم

بجولانگاه او کو قوت دستی که چون گردد

عنان‌کش بر سرم او را عنان‌گیر فرس باشم

نه اکنون از غمت در چار موج اشکم افتاده

که عمری شد درین گرداب سرگردان چو خس باشم

نمیگیرد بکس مشتاق آن نامهربان الفت

گرفتم اینکه من عاشق نباشم بوالهوس باشم