مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۶

جنوم را فزود از بسکه آن رفتار و قامت هم

نمیگنجد درین صحرا به صحرای قیامت هم

به دیر آ یکره و جامی بکش زاهد چه کیفیت

تو را از منبر وعظ و ز محراب امامت هم

چنان گر با دلم کاوش کند آن نشتر مژگان

چه جای دل که نگذارد بجا از دلت علامت هم

نهادم پا در آن بزم و بسر چون شمع می‌لرزم

که میدانم نخواهد بود خیر آنجا سلامت هم

ندارم شکوه گر با من نپردازد گر آن بدخو

نیم شایسته جور و سزاوار کرامت هم

رقیبان تیغ بر کف از پی و از پیش ره بسته

گذشتن مشکلست از کوی او ما را اقامت هم

مده مشتاق پندم بیش از این دیوانه عشقم

که از پند کسی عاقل نگردم وز ملامت هم