مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

بتی کز صحبتم گیرد ملالش

چه سازم گر نسازم با خیالش

که مخصوص منست و خاصه غیر

شب هجرانش و روز وصالش

مزن ایدل بجان ناتوان طعن

اگر از حبس تن نبود ملالش

برآید از قفس بهر چه کین مرغ

ندارد قوت پرواز بالش

زهی نادان که او با چرخ باشد

به دولت صلح و در نکبت ملالش

که این ساقی بود از باده مشتاق

تهی جام زر و جام سفالش