مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

گیرم که بر آن عارض گلگون نگرد کس

محرومی حسرت نگران چو نگرد کس

بس کن ستم ای ترک جفا پیشه مبادا

غافل کشد آهی و بگردون نگرد کس

چینم چه گل از گلشن روی تو که حیرت

افزون شودش هر قدر افزون نگرد کس

شادیم بزندان محبت که ندارد

همچون قفس آن رخنه که بیرون نگرد کس

راهیست ره عشق که تا چشم کند کار

صد دجله روان هر طرف از خون نگرد کس

خود تافته صدبار عنان بر سر فرهاد

شیرین که نمیخواست به گلگون نگرد کس

کی بس کندش طعنه مگر بر رخ لیلی

از روزنه دیده مجنون نگرد کس

مشتاق نهان ساخته‌ام زخم دل اما

ترسم که باین دیده پرخون نگرد کس