زحی لیلی از ناز بیرون نیاید
ورآید بسر وقت مجنون نیاید
نگهداری کس ز گردون نیاید
که ضبط می از جام وارون نیاید
گرفتم نگریم ز جور تو اما
نه زخمیست زخمم کز و خون نیاید
کسیرا که عشق تو دیوانه سازد
علاجش ز عقل فلاطون نیاید
بت ماست لیلی نژادی که هرگز
بپرسیدن حال مجنون نیاید
شبی بیتو ممکن نباشد که شهری
ز سیل سرشگم بهامون نیاید
ترا دارم از چرخ یاری چه جویم
که آنچه از تو آید ز گردون نیاید
چه نسبت بهم فیض عشق و خرد را
که کار می ناب ز افیون نیاید
چنان شد حصاری هم آتش که آهم
که بیرون شراری ز کانون نیاید
چه سودم ز وصلت که از سرکشیها
در آغوشم آنقد موزون نیاید
چسان مفلس عشق کام از تو گیرد
که این کار از گنج قارون نیاید
ز کوی تو چون طایر تیر خورده
که آید که غلطیده در خون نیاید
نشد از جفای تو مشتاق یکشب
بکویت رود شاد و محزون نیاید