مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

دیدی آخر آنچه با من طالع ناساز کرد

یار را از من مرا از یار غافل باز کرد

میسرودم بر گلی یکچند همچون بلبلی

ناگهان برگ سفر آن گل ز گلشن باز کرد

سخت‌گیریهای هجرش بر فشار طایرم

آشیان را تنگ‌تر از چنگل شهباز کرد

بار بستم منهم از گلشن به چشم حسرتی

گزنم خون جگر نتوانش از هم باز کرد

قصه کوته آسمان و انجمش کز خشم و کین

آن جفا بنیاد با من این ستم آغاز کرد

یار را از من بریدند و مزا از خانمان

گل ز گلشن رفت و بلبل از چمن پرواز کرد

کیستم مشتاق سرگرم فغان مرغی کزو

خویش را آخر کباب از شعله آواز کرد