مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰

چو شمعم کشت و آسوده ز آه شعله بار خود

جز این نبود گر آخر یار‌ی‌ای دیدم ز یار خود

به خون خود ز تیرش غلتم و شادم به امیدی

که آید آن شکارافکن به سر وقت شکار خود

بس است امیدگاه من جفا ترسم بدل سازی

به ناامیدی امید دل امیدوار خود

ز تاراج خزانم نیست پروا خاربن باشم

چه گل در باردارم تا بلرزم بر بهار خود

منم مشتاق از سودای زلف او سیه‌روزی

که نشناسم ز هم از تیرگی لیل و نهار خود