مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

چه شود که اهل جهان به کسی ز تف غم او شرری نرسد

که به سوز دل پر از آتش ما رسد او جز او دگری نرسد

نروم به چه سان ز ولایت تو ز جفای برون ز نهایت تو

که ز گوشه چشم عنایت تو من غمزده را نظری نرسد

به حَدیقه وصل تو پیر و جوان همه را شده خون ز دو دیده روان

که درخت پرثمر است و از آن به ثمرطلبان ثمری نرسد

نه به ناله‌ام از ستمت بر کس نه به بادیه‌ام به فقان چو جرس

من خسته غمت به تو گویم و بس که به درد دلم دگری نرسد

شده قسمت ما چو فسرده‌دلان خنکی ز بس از دم سرد جهان

شود آتش ار همه کون و مکان به سمندری شرری نرسد

تو که جور تو آمده بر دل ما همه راحت جان نبود عجبی

که رسد پی هم ز تو سنگ جفا و به شیشه ما خطری نرسد