مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

چه عجب که وقت مردن به مزار ما بیاید

که نیامدست وقتی که به کار ما بیاید

دل هر کسی ز نازی شده صید دلنوازی

چه شود که شاهبازی به شکار ما بیاید

اگر اینچنین گدازد تن ما در انتظارش

ز میان رویم تا او به کنار ما بیاید

به دیار یار باشم نگران که مدتی شد

نه از آن دیار پیکی به دیار ما بیاید

چه کنیم دور از آن کو دل هرزه‌گرد خود را

که دگر نه آن دل است این که به کار ما بیاید

به جز آنکه دیدهٔ ما ز غمش سفید گردد

سحری کی از قفای شب تار ما بیاید

سپریم جان چو مشتاق اگر از جفا به راهش

چه عجب که هرچه گویی ز نگار ما بیاید