مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

زد قدم هرکس به گیتی پیشه دیگر گرفت

وقت رندی خوش که در دیر آمد و ساغر گرفت

در هوای گلشن آن مرغ به خاک افتاده‌ام

کاتشم از گرم پروازی به بال و پر گرفت

جور کمتر کن مبین کوتاه دستم را که هست

عاجز اما میتواند دامن داور گرفت

نیست در عالم جوان‌مردی چو پیر می‌فروش

کو بر من می ز زاهد خرقه و دفتر گرفت

در خرابات مغان کی زیردست غم شویم

تا ز دستی می‌تواند دست ما ساغر گرفت

هیچ‌کس لب تا دم مردن نبست از حرف عشق

این حکایت را بپایان چون رساند از سر گرفت

شعله‌گر از ازل از آه گرمی برنخاست

آسمان بهر چه یارب رنگ خاکستر گرفت

آه گرمی بر لب مشتاق دوش از دل رسید

رفت تا در خود کشد دم پای تا سر درگرفت