مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

جور خوبان غمزدای جان غمناک من است

در محبت آنچه زهر غیر تریاک من است

از غمش شادم و زین غمگین که قدر افزون برش

جیب چاک غیر را از سینه چاک من است

از هوایش آتشم افروخت وقت آمد تمام

ریزد از چشم ترم آبی که در خاک من است

هست در عشقت دلیل پاکی دامان من

هر نشان کز خون دل بر دامن پاک من است

برق گو سوزد مرا تنها که گر آلایشی

هست در دامان این صحرا ز خاشاک من است

شهسوار وادی عشقم نیم فربه شکار

صید اگر لاغر نباشد ننگ فتراک من است

چون نگیرد سیل اشگم بی‌تو عالم را که هست

هر کجا بحری نمی از چشم نمناک من است

آخر این مشتاق کز تیغ بتان گشتم شهید

دردمندان را شفا از تربت پاک من است