از پی احیای من روح روان من بیا
قالب بیجانم از هجر تو جان من بیا
چون زدی تیری و بر خاکم فکندی بر سرم
از قفای تیر خود ابروکمان من بیا
۳
چند باشم تلخکام از حسرت گفتار تو
لب پر از شهد سخن شیریندهان من بیا
سوختم از آرزوی ترک تازت بر سرم
گرم جولان همچو برق آتشعنان من بیا
کشور دل را مباد از من ستاند دیگری
بهر تسخیرش شه کشورْسِتان من بیا
۶
رفتی و سرکش شد از دل شعله آهم چو شمع
آب وصلت تا شود آتشنشان من بیا
دل تپد چندم به خون از شوق یک ره بر سرم
بهر تسکین دل در خونتپان من بیا
چند این بیمهری آخر از ره رسم و وفا
بر سرم یک ره بت نامهربان من بیا
از تو چون مشتاق تا کی باشد آغوشم تهی
یک ره آخر در برم سرو روان من بیا