مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

تا کی به ما نشینی بیگانه‌وار یارا

آخر تفقدی کن یاران آشنا را

جانم فدای آن دم کز بعد انتظاری

باز آید آشنایی بنوازد آشنا را

دستم تو گیر یارب کز رنج خار وادی

محمل‌نشین چه داند حال برهنه‌پا را

نبود ترا حذر چند از آه دردمندان

اندیشه کن که باشد گه‌گه اثر دعا را

چشم ترحم از یار دارم ولی چه سازم

خوبان نمی‌نوازند عشاق بی‌نوا را

روزی که شد دل ما روشن ز صیقل عشق

آیینه بود در زنگ جام جهان‌نما را

منعم ز بی‌قراری بی‌او مکن که هرچند

کردم طلب نجستم صبر گریزپا را

بیگانه‌ام ز خود ساخت بوی تو تا چه باشد

حال کسی که بیند دیدار آشنا را

زر می‌شود به کف خاک ز اکسیر بی‌نیازی

گو از جهان بکش دست جویای کیمیا را

مشتاق اگر ز بزمش دورم عجب نباشد

در بارگاه سلطان کی ره بود گدا را