میرزاده عشقی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۷ - گلهای پژمرده

خری از گلستان باغی گذشت

بسی گل به ره دیده، وقعی نهشت

نسنجید کآن جلوه گل، ز چیست؟

نفهمید فریاد بلبل ز کیست؟

رسید او به جائی که ره تنگ بود

بسی شاخه، در راه آونگ بود

طبیعی است بر جسم آن شاخسار

بدانسان که گل بود، بد نیز خار

سر خر در آن شاخه ها گیر کرد

بسی سر برآورد و سر زیر کرد

سر و روی وی، اندر آن شاخسار

بیازرد و گلگون شد از زخم خار

بیا بنگر، اینک خر بی تمیز

که وقعی نمی هشت بر هیچ چیز

هر آن خار بر گردنش می نواخت

بر آن خیره می گشت تا می شناخت

مدام از دم آن، حذر می نمود

بر آن عاجزانه، نظر می نمود

چو بر خر ز گل هیچ زحمت نبود

نمی دید گل، نیز دارد وجود!

سرودم از این ره، من این داستان

که بینم در این کشور باستان:

رجال خیانتگر آنسان خرند!

که بر اهل فضل و هنر ننگرند

ز آزار هر کس، حذر می کنند

بر او با تواضع نظر می کنند!

وزین روی: جمعی تبه کارها

هیاهوچیان ملت آزارها:

در این دوره: هر یک مقرب شدند

همه صاحب کار و منصب شدند

ولی همچو گل هر که خوشرنگ و بوست

به صورت نکوی و به سیرت نکوست:

حکیم و سخندان و عالم بود:

گناهش همین بس که سالم بود

به او می ندارند، هرگز نظر

بدین جرم، کورا نباشد ضرر!