میرزاده عشقی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۴ - در صفحه غرب

بهارا به پاییز ما، دیده دوز

ز کلک تموزین دی، وی بسوز

ملک را ز ما نیز این نکته گوی:

که پیش آمده ملک نبود نکوی!

شها! صفحهٔ غرب؛ اقلیم تو

بیندیش زانگه که افتد گرو

به پاداش این جمله باد گران

که آورده این سان ز ری بس خزان

رخ ما شده زرد: زین باد زرد

ازین باد شد، خاک، ما را به سر

خود این ملک غربت، به زر می‌برند

ز کشورفروشان دون می‌خرند

هوا تیره گردید در این محال

ز باد جنوب و ز باد شمال

بلند است ابر ره، از هر کنار

هم اندر یمین و هم اندر یسار

سویی رعد پلتیک، در غرش است

هم از سوی دیگر ز زر بارش است

اهالی همه خواب و غفلت‌زده

خمار زرین باده در میکده

ز باران بیگانه، آغشته‌اند

همه پیرو اجنبی گشته‌اند

یکی بنده بند: روسان شده

دگر پای بند: پروسان شده!

نهان گشته خورشید خاور نشان

در این گیر و دار، از زمین و زمان

نشان‌های خود، جمله برداشتند

سپس آن بیگانه بگذاشتند

همی دانم ای شاه شمس شموس

بباید زمانی که روس و پروس:

به رسم نبرد، فتنه برپا کنند

مر این سو زمین را اروپا کنند

سپس تیر و توپ و خدنگ و تفنگ

بپاشند هر سو، بر آیین جنگ

بسی قتل و غارت نمایند بر

مر آن مردمی را که دارند زر

سپس خویشتن هیچ نی باختند

شهیدان شهوت، بسی ساختند

در این ره کجا، کشته بنهاده‌اند؟

ز ایرانیان بود، ار داده‌اند!

کجا رزمگه خاک، از آن شده؟

خراب ار شده، ملک ایران شده!

اگر اقتدار است، آنان برند

وگر افتخار است، ایشان برند

فقط پس، هوس، دونی و گمرهی

بماند بر ایرانیان تهی!

بود تیره ما را، افق آنچنان

که مر عاجز است، از بیانش زبان!

شهنشه خود این، گر تماشا کند

شهنشاهی خویش، حاشا کند

(ملک احمدی) نامدار جهان

ز تو ننگ باشد، شهی این چنان!

ترا گیتی ای شاه، خوش آفرید

ولی این شهی، زشت بهرت گزید

نشایسته تو شاه ایران شدی

نگهبان این ملک ویران شدی!

ایا خسرو کشور پاک جم

ترا کشوری، بایدا چون ارم

نه این خاور دوزخی مردمان

که تاریخشان باید این داستان

خلاصه چنین گشته بد، بخت ما

کنون چاره کار، هان شود بخت ما

گر از من بپرسد، کسی بی‌درنگ

نگر گویم ار گویمش: چاره جنگ

کنون چارهٔ ما، به جز جنگ نیست

چه روی سیاهی، دگر رنگ نیست

همه ما که بایست کشته شویم

به دست دو دسته، دو دسته شویم

مرا این ملک را، ای شها رزمگه!

نبایستی آخر، نمودن نگه؟

چه بهتر که از بهر ایران زمین

به پا گردد این داستان این چنین

همی گر بجنگم، به خود این زمان

ببایستی اول، شهریار از میان

یکی بیرق شیر و خورشید نر

بباید شدن هادی ما نه زر

ولیکن کنون، جمله زر دیده‌اند

پسندیدهٔ وی، پسندیده‌اند

ایا غربیان مبارک‌نژاد!

شما را چرا شوم گشته نهاد؟

گر ایران زمین است این مرز و بوم

ز چه دست روس و پروسند عموم

ایا دیو دینان دون دغل!

شما را چه در سر بود زین عمل؟

هم از سایهٔ شوکت شهریار

بر آرمتان ای نابه‌کاران دمار!

مرا نیز باشد بیانی چو سام

به عنوان وی، بس سپاه کلام

به میدان کاغذ چه کلکم نهم

(مانور) سپاه خود آنگه دهم

شما ای سران سپه ساز خصم!

مر این نیست بستوده آیین و رسم

ایا بنده گیران خود زر خرید

قلم برکشیدم، علم درکشید

کجا می‌گذارند که بلوا کنید

سپس غارت ملک دارا کنید

من آن رزمخواه جبلی منم

همان عشقی جنگ ملی منم

بود مار بر سنگ و سنگم به چنگ

بسی ننگ باشد کنونم درنگ

ولی ار خود آنم، کنم بندگی

به بیگانگان، ننگم است زندگی!

الا ای شه! اقلیمت ایران زمین:

بپرورده دشمن بسی در کمین

وطن گشته بی‌کس از این ناکسان

که باشد عیان هر کجا چون خسان!

چو نیکو مرا خامه‌ام این نوشت:

که بیگانه به، از خود بدسرشت!

شها اندرین نامه چاکر نیم

ترا بنده پاک است منکر نیم

همه مر بر این ریشه‌اند و بطون

ولی اهرمن‌پیشه باشند چون

همه: شیوهٔ شهرتی، چیده‌اند!

مر آیین «عشقی» نه بگزیده‌اند