میرزاده عشقی » دیوان اشعار » غزلیات و قصاید » شمارهٔ ۲۳ - دزد پاتختی

هزار بار مرا، مرگ به از این سختی است

برای مردم بدبخت، مرگ خوشبختی است!

گذشت عمر به جان کندن، ای خدا مردم!

ز دست این همه جان کندن، این چه جان سختی است؟

رسید جان به لبم، هر چه دست و پا کردم

برون نشد دگر، این منتهای بدبختی است!

رجال ما همه دزدند و دزد بدنام است

که دزد گردنه، بدنام دزد پاتختی است

رجال صالح ما، این رجال خنثی‌اند!

که از رجال دگر، امتیازشان لختی است

زنان کشور ما زنده‌اند و در کفنند

که این اصول سیه‌بختی، از سیه‌رختی است!

بمیر «عشقی » ار آسایش آرزو داری

که هر که مرد، شد آسوده، زنده در سختی است