هر گناهی، که آدمی عمدا به عالم میکند
احتیاج است: آن که اسبابش فراهم میکند
ورنه، کی عمدا گناه، اولاد آدم میکند؟
یا که از بهر خطا خود را مصمم میکند!
احتیاج است: آن که زو طبع بشر، رم میکند
شادی یکساله را، یکروزه ماتم میکند!
احتیاج است: آن که قدر آدمی کم میکند!
در بر نامرد، پشت مرد را خم میکند!
ای که شیران را کنی روبه مزاج
احتیاج ای احتیاج!
از اداره رانده: مرد بخت برگردیدهای!
سقف خانه از فشار برف و گل خوابیدهای!
زن در آن، از هول جان خود، جنین زاییدهای!
نعش دهساله پسر، در دست سرما دیدهای!
از پدر دور وز نان ناخوردهام بشنیدهای!
رفت دزدی خانه یک مملکت دزیدهای
شد ز راه بام بالا، با تن لرزیدهای
اوفتاد از بام و، شد نعش ز هم پاشیدهای!
کیست جز تو، قاتل این لاعلاج؟
احتیاج ای احتیاج!
بیبضاعت دختری، علامه عهد جدید
داشت بر وصل جوان سرو بالایی امید
لیک چون بیچاره، زر، در کیسهاش بد ناپدید
عاقبت هیزمفروش پیر سر تا پا پلید
کز زغال کنده دایم دم زدی، وز چوب بید
از میان دکه، کیسهکیسه، زر بیرون کشید
مادرش را دید و دختر را، به زور زر خرید
احتیاج آمیخت با موی سیه، ریش سفید
از تو شد این نامناسب ازدواج!
احتیاج ای احتیاج!
مردکی پیر و پلید و احمق و معلول و لنگ
هیچ نافهمیده و ناموخته غیر از جفنگ
روی تختی با زنی زیبای در قصری قشنگ
آرمیده چون که دارد سکه سنگ زرد رنگ
من جوان شاعر معروف از چین تا فرنگ
دائما باید میان کوچههای پست و تنگ!
صبح بگذارم قدم تا شام بردارم شلنگ
چون ندارم سنگ سکه نیست باد این سکه سنگ!
مرده باد آن کس که داد آن را رواج!
احتیاج ای احتیاج!