مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲۲

وصلت بگذشت و دیده با نم بگذاشت

هجرت برسید و بر دلم درد گذاشت

دل را ز تو ناامیدی امید نبود

چشمم ز تو این سنگدلی چشم نداشت