مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۵

من بودم و شمع و ساغر یک من و دوست

محروم می و شمع میان من و دوست

رازی که ز جان و دل نهفتم امروز

شد فاش به شهر از دهن دشمن و دوست