مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۷

ایا یگانه عالم که روزگار دو رنگ

نظیر تو به سه کشور به هیچ باب نیافت

چهار رکن جهان نیز پنج شش ره بیش

بگشت فکرت و در وهم زودیاب نیافت

ز هفت اختر و از هشت خلد و نه گردون

قضا شبیه تو کس را زخاک و آب نیافت

عروس عقل که از چشم غیب در پرده ست

ز دیده دلت از هیچ رو نقاب نیافت

ز وصلت کف و کلک تو بود در عالم

که تیغ فتنه دگر فرصت قراب نیافت

ترا ز دیده و دل هر که دوستدار نشد

به جز ز دیده شراب و ز دل کباب نیافت

خدایگانا ده سال شد که طالع من

ز دور چرخ به جز کوب و انقلاب نیافت

زمین کشته امیدش از جفای فلک

نمی ز ابر و فروغی ز آفتاب نیافت

طمع ز پارس ازان برگرفت کز خاکش

ز قلب نامش جز عشوه سراب نیافت

بر آن مبارک بومی که از عمارت عدل

به خواب جغد در او یک پی خراب نیافت

گذشت عمری تا شخص امن رخ بنمود

بگشت دوری تا چشم فتنه خواب نیافت

هزار نغمه بلبل شنیده هر دم و باز

سه سال شد که به جز ناله غراب نیافت

گه شباب در او محنت مشیب کشید

گه مشیب به جز حسرت شباب نیافت

ز اشک دیده بسی فتح باب یافت ولیک

ز هیچ دستی از جود فتح باب نیافت

گذشت دولت آن روزگار کز طالع

هزار گونه دعا را یکی حجاب نیافت

کنون فتاد به دوری که از تراجع بخت

ز صد هزار یکی نیز مستجاب نیافت

نوشته صفحه رحمت بسی ولیک کنون

زهرچه خواند به جز آیت عذاب نیافت

به صدر صاحب دیوان نوشت قصه خویش

جواب هیچ ازآن آسمان جناب نیافت

ز بخت دان که ندا کرد کوه را وانگه

ز کوه حلم به جای صدا جواب نیافت

چرا از اوج سما از سمو کتاب ندید

چرا ز چرخ علا از علو خطاب نیافت

چرا به درگهش از فخر اکتساب نکرد

چرا ز حضرتش از بخت انتساب نیافت

چرا ز باغ وفا لاله خوشی ندمید

چرا ز بحر عطا لولو خوشاب نیافت

ازین بتر چه تحسر که خضربا لب خشک

ز بحر اخضر چندانکه جست آب نیافت