مجد همگر » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۸

ای دل آسایش ازین کلبه احزان مطلب

گوهر خوشدلی از کیسه دوران مطلب

ناف آهو ز دم شرزه انجر منیوش

نوشدارو ز فم افعی ثعبان مطلب

اختر بیهده رو را ره و هنجار مپرس

گنبد بی سروبن را سروسامان مطلب

دل گداز است فلک زو دل خوش چشم مدار

جان ربایست جهان زو مدد جان مطلب

لولوافشانی ازین اخضر معکوس مخواه

لاله رویائی ازین شوره بیابان مطلب

دولت انده خود دار و کم شادی گیر

با همه درد قناعت کن و درمان مطلب

روشنی از در این خانه شش رکن مجوی

راستی از خم این طاق نه ایوان مطلب

درد درمان طلبی صعب تراز درد کشی ست

در جهان گر خوشیئی هست مگر ترک خوشی ست

آخر ای چرخ به جز جور چه آید از تو

عمرکاهی و همه رنج فزاید از تو

عاشق فتنه ای و حامله حادثه ای

ای بسا بوالعجبی ها که بزاید از تو

بر سر انگشت کنی لعب چنین طرفه که عقل

به تحیر سرانگشت بخاید از تو

خنک آن جان که از آن پیش که توش بربائی

خویشتن را به تجلد برباید از تو

هردم از دور تو آن جور و جفا دارم چشم

که یکی زان به دو صد قرن نیاید از تو

پیر عقلم همه در خشت بدیداست از پیش

هر چه در آینه تقدیر نماید از تو

حل و عقد تو چو ز آنسوی دل ماست بگو

خود دل اندر تو که بندد که گشاید از تو

تن شکر خاکی و آتشکده جائی داری

جانستان آبی و خونخواره هوائی داری

آخر ای خاک دلت خون دلم چند خورد

تن ناپاک تو تا کی تن پاکان شکرد

تا دلارام من اندر جگرت جای گرفت

هر شبی ناله من گرده گردون بدرد

روضه ای در تو نهادند که از تبت او

خاک فخر آورد و آب خضر رشک برد

با چنین گوهر شایسته تر از جان عزیز

شرم باد آنکه به خواریت ازین پس سپرد

خون بود قطره هر ابر که بارد بر تو

ناله باشد دم آن باد که بر تو گذرد

خشک گردد نم کوثر چو ز تو یاد آرد

تر شود دیده خورشید چو در تو نگرد

روح چون با تو عجین گشت ازین پس خورشید

ذره ها از تو هوا گیرد و جانش شمرد

باری آن روی نکو را به وفا نیکودار

که گل تیره کند تربیت گل به بهار

در غمت ناله ز دل زارتر از زیر کنم

همچو مرغ سحری ناله شبگیر کنم

از دل پاک کنم بر سر خاک تو نثار

گهری از صدف دیده چو توفیر کنم

با تو در باختن سر چو نکردم تقصیر

بی تو در ریختن اشک چه تقصیر کنم

خم زلفت به کف آوردم و گفتم که مگر

چاره این دل دیوانه به زنجیر کنم

خاک خورد آن خم زنجیر وبدستم باد است

پس ازین با دل دیوانه چه تدبیر کنم

آنچه از درد تو بر جان من خسته دل است

من کجا شرح دهم پیش که تقریر کنم

از روان تو بسا شرم که من خواهم برد

گر پس از عهد تو روزی دو سه تاخیر کنم

تا ازین خسته تنم سوخته جانم برود

مهرت از سینه و نامت ز زبانم برود

یارب ‌آن عارض زیبا و جمالت چون است

یارب آن طلعت خورشید مثالت چون است

ای چو جان پاک ز آسیب دل تیره خاک

آن تن پاک تر از آب زلالت چون است

ای سهی سرو در آن تخته سر وین تابوت

قامت چست چو نورسته نهالت چون است

ای فراقی شده در محنت شبهای دراز

دل خو کرده به ایام وصالت چون است

در فراقت به خیال تو قناعت کردم

خواب کو تا بنماید که خیالت چون است

دایم از طلعت میمونت نکو بودم فال

ای مه از اختر وارون شده فالت چون است

ما به درد تو به حالیم که بدخواه تو باد

خبری ده که تو خود چونی و حالت چون است

پای بر خاک نهادم چو تو بودی زبرش

چو تو در خاک شدی جای کنم فرق سرش

چند دل بر در امید نشانم بی تو

چند خون جگر از دیده چکانم بی تو

تو بدی جان جهانم به روان تو که نیست

رغبت جان و تمنای جهانم بی تو

به تن و جان و دل و دیده کشم بار بلات

تا دل و دیده و تن باشد و جانم بی تو

من ندانم که چگونه ست روانت بی من

دانم این مایه که من خسته روانم بی تو

مرغ بر اتش دیدستی و ماهی بر خاک

من دلخسته چنین دان که چنانم بی تو

در خیالم همه این بود که میرم پیشت

ظن نبردم که دگر زیست توانم بی تو

از روان تو بسی شرم که من خواهم برد

که پس از عهد تو روزی دو بمانم بی تو

انده و حسرت بیداد نهانیت خورم

با دریغ رخ زیبا و جوانیت خورم

فرخ آن روز که روشن به تو بد چشم سرم

خرم آن شب که به نزدیک تو بودی گذرم

گل عیشم چو بپژمرد در ایام فراق

بودی از عکس رخت لاله ستان بوم و برم

سر و بختم چو بیفتاد در این ماتم زار

رنگ نیلوفری آورد همه بام و درم

آن چه ایام طرب بد که چو پیش آمدمی

بیشتر بر رخ زیبات فتادی نظرم

وین چه روزیست سیه گشته که چون پیش آیم

بیشتر خاک ترا بینم چون درنگرم

چون یکی را ز جگر گوشه خود بینم زار

بر سر خاک تو گریان بگدازد جگرم

درد بی مادری افکند بدین خواریشان

آوخ از بی پدریشان که منت بر اثرم

رخ چون ماه تو در پرده میغ است دریغ

قد چون سرو تو در خاک دریغ است دریغ

گرچه بر آتش دل می زندم چشم آبی

آن نه آبیست که بنشاندم از دل تابی

اخگر سینه نه آن شعله خونین دارد

که فرو میرد ار از دیده چکد خونابی

گرچه صبرم مددی می دهد از هر نوعی

ورچه عقلم نسقی می نهد از هر بابی

این نه دردیست که دروی رسدش درمانی

وین نه بحریست که پیدا بودش پایابی

گوئی آن لذت ایام وصال من و تو

خود نبد هیچ وگر بود بگو بدخوابی

موج طوفان غمت بر سر من آتش ریخت

عمر نوح ار بودم بی تو ندارد آبی

تا بگویم غم دل با تو به خلوت خواهم

همچو زلف تو شبی همچو رخت مهتابی

سر و قدا که فکندت ز علو در پستی

ماه رویا چه رسیدت که زبان دربستی

غمگسارا توشدی باکه گسارم غم دل

راز دارا پس از اینم که بود محرم دل

ای بسا دم که برآورد دلم با تو به مهر

تو فرو رفتی و هم با تو فرو شد دم دل

تا برفتی ز بر من دلم از دست برفت

پس ازین ماتم جان دارم یا ماتم دل

دل و جانم زتو بی مونس و بادرد بماند

که تو هم محرم جان بودی و هم مرهم دل

نه عجب گر دل عالم نبود بی تو مرا

که ز درد تو ندانم خبر از عالم دل

با چنین درد که از طاقت دل بیش آمد

حاصل قصه همین است که گیرم کم دل

صحبت محکم ما را چو قضا باطل کرد

چه خطر دارد پس صحبت نامحکم دل

اثر مهر تو دارد دل شوریده هنوز

رقم چهر تو دارد ورق دیده هنوز

ای شده خرمن امید تو بر باد فنا

چونی از وحشت تنهائی این تیره فنا

مستمندان بلا را ز تو شد حادثه نو

دردمندان عنا را ز تو شد تازه عنا

سخت غبنی ست نگاری چو تو در خاک لحد

گلبنا لاله رخا سوسن آزاد منا

درد طلق از چه سبب چهره تو زر اندود

کیمیا وصلا اکسیر دما سیم تنا

تا تو پوشیده ای از دیده من در غم تو

نوحه من همه شد وااسفا واحزنا

قد چون تازه نهالت چو نهادم در خاک

چرخ گفت انتبها الله نباتاً حسنا

آتش قهر حق از غیرت وصل من و تو

سوخت یکباره روان و دل و جان و بدنا

آخر آن لفظ گهرزای دل آرایت کو

آخر آن طوطی گویای شکرخایت کو

در جهان کی دهدم دست نگاری چون تو

یا در آفاق کجا یابم یاری چون تو

چرخ مشاطه در آئینه خور نادیده

جلوه گر سروی و زیبنده نگاری چون تو

تا نهاده ست فلک دام مشبک نگرفت

دست صیاد قضا هیچ شکاری چون تو

دور این باغ نگونسار به صد فصل ربیع

ننماید به جهان تازه بهاری چون تو

انده انبه شد و اندوه در آن است که نیست

دل ما را دگر اندوهگذاری چون تو

لاله زاریست ز گلزار رخت خاک لحد

لاله زار است و حزین در غم زاری چون تو

ای مه و مهر در آن تیره مغاکت خوش باد

وی گل باد اجل یافته خاکت خوش باد