مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳

چند بنیاد جگرخواری نهی

چند داغم بر دل از خواری نهی

بار هجران بر دلم خود بود و غم

بر سرش تا کی به سرباری نهی

خط زنگار تو عمرم برد و تو

تهمتی بر چرخ زنگاری نهی

هر زمان از بوی زلف عنبرین

منتی بر مشک تاتاری نهی

هر شب از نور رخ خورشید وش

تاج بر فرق شب تاری نهی

کی سر آن باشدت کز روی مهر

پای در راه وفاداری نهی

تیغ بر جانم به آسانی زنی

پای در چشمم به دشواری نهی

تا درآید نرگس مستت ز خواب

چند بر من رنج بیداری نهی

در نوا داری دلم را بینوا

وین ستم را نام دلداری نهی

صد رهم کشتی به بازی وانگهی

نام این بیداد عیاری نهی