مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

بسوختیم و ز ما هیچ بر نیامد دود

به درد عمر شد و ناله مان کسی نشنود

نفس برید و دل از مهر همنفس نبرید

غنود بخت و دمی یار در برم نغنود

نداند آنچه مسلمان که سنگدل پریئی

به کافری دل مومین مومنی بر بود

به غمزه چشمان بر خون من نبخشاید

خدنگ و پیکان بر خون صید کی بخشود

ز تاب مهر سراسر تنم چو موی بکاست

که در تنش سر موئی ز مهر من نفزود

ز باغ وعده وصل رخش گلی نشکفت

که خار حادثه رخسار جان من نشخود

شکیب بود به امید عمر یکچندم

چو گشت مایه عمرم زیان شکیب چه سود

به وصل وخلوتم امید داد وبار نداد

به ناامیدیم این بار انتظار چه بود

به بوسی از لب او راضیم و آن بی رحم

به جان و دین و دل از ما نمی شود خشنود