حسن جهانگیر تو مملکت جان گرفت
کفر سر زلف تو عالم ایمان گرفت
دل چو نسیم تو یافت جامه به صد جا درید
دیده چو روی تو دید تَرک دل و جان گرفت
جان بشد و آستین بر من مسکین فشاند
دل شد و یکبارگی دامن جانان گرفت
جامهٔ جان پاره شد در تن من از غمت
تا غم هجرت مرا باز گریبان گرفت
در هوس عشق تو خانه برانداخت صبر
عقل ز دیوانگی راه بیابان گرفت
گر سر من شد به باد در غم تو گو برو
کز پی یک مختصر ترک تو نتوان گرفت
گشت پریشان دلم در هوس زلف تو
تا وطن خود در آن زلف پریشان گرفت
دست صبا بر رخت زلف چو چوگانت زد
گوی زنخدانت را در خم چوگان گرفت
گر خط تو خضر نیست از چه سبب چون خضر
آبخور خویش را چشمهٔ حیوان گرفت
لعل تو خود عالمی داشت به زیر نگین
باز به منشور خط ملک سلیمان گرفت
نوبت پنجم بزد حسن تو در شش جهت
هفت فلک بر درش پایهٔ دربان گرفت
روی تو شد در کمال ماه شب چارده
لیک خسوف خطت در مه تابان گرفت
بر زنخ آوردهای سوز دل من وز آن
دود دل من تو را گرد زنخدان گرفت
سرو میان چمن میکند آغاز رقص
تا قد تو شیوهٔ سرو خرامان گرفت
بوی سر زلف تو باد به گلزار برد
بلبل مست آن زمان راه گلستان گرفت
تا پسر همگر است بلبل باغ سخن
از نفسش عندلیب نغمه و دستان گرفت
در صفت حسن تو طبع غزلگوی او
طیرهٔ اعشی نمود عادت حسّان گرفت
از نظر مهر تو آینهای شد دلش
کآینه آسمان روشنی از آن گرفت