شب وداع چو برداشتن طریق صواب
به عزم بندگی صاحب سپهر جناب
از آفتاب سپهرم نبود خالی چشم
وز آفتاب زمینم بماند دیده پر آب
چو روی شاه نقاب خضاب بر گون بست
نگار صبح رخ از چهره بر گشاد نقاب
سرشک چون در بر روی روشنش ریزان
چنانکه بر رخ آبگینه بر چکد سیماب
بر آن لب چو عقیقش بماند باقی اشک
چو قطره قطره شبنم نشتسه بر عناب
کباب شد دلم از آب چشم او والحق
کسی ندید دلی را کز آب گشت کباب
دلیل آن که دلم شد کباب در سینه
بخار و دود نفس برده اشک چون خوناب
نشست و گفت حکایات دوری از هر جای
گرست و خواند شکایات فرقت از هر باب
روانه کرد از آن لعل همچو می در جام
عتاب تلخ خوش جانفزای همچو شراب
بخواند این غزل تر میان گریه زار
چنانکه خاک رهم شد ز آب دیده خلاب
لیقت لیله بلوی بقرفه الاحباب
بقیت منفرداً منک فی اشدعذاب
مرا هوای تو در سر ترا هوای دگر
خلاف داب پسندیده نیست در آداب
دلم بتفت چو برتافتی عنان ز وطن
سرم بگشت چو برگاشتی رخ از احباب
مرا به روی تو امید و رای تو به سفر
مرا به صحبت تو میل و میل تو به ذهاب
بدیل گلشن و طارم مکن جبال و سهول
عدیل مجلس و خلوت مکن کهوف و شعاب
از آن زمان که مرا جای داده ای در دل
گمان برم که مرا در فکنده ای به خراب
دل خراب بر آتش مرا زدوری تو
چو گنج ساکن لیکن ز تف او در تاب
بگو هر آنچه تو دانی مگو حدیث سفر
بکن هر آنچه تو خواهی مکن به هجر خطاب
چه دست ساید در امن و خوف با تو عنان
چه پای دارد در گرم و سرد با تو رکاب
جواب دادم کز عزم این سفر با من
مکن عتاب که از تو صواب نیست عتاب
بدیع نیست ز احباب رنج راه و سفر
غریب نیست ز عشاق قطع سهل و عقاب
شنیده ای ز حکایات و دیده ای ز سمر
رسیده ای به روایات و خوانده ای به کتاب
وفای لیلی و مجنون هوای زینت و زید
بلای وامق و عذرا عنای دعد و رباب
سپرده اند بسی راه های بی پایان
بدیده اند بسی بحرهای بی پایاب
تو این مبین که به کامم دراست تلخی هجر
تو آن نگر که کدامم دراست حسن مآب
دری که هست بر او پیر آسمان حارس
دری که هست ورا پیک اختران تواب
شوم زظلمت این آستان ظلم نمای
به بارگاه یکی آفتاب عالمتاب
ز دل بنالم چون بیدلان در آن کعبه
به خون بگریم چون مجرمان در آن محراب
به قول صاحب دعوت به امر خالق عرش
میان دعوت مظلوم و عرش نیست حجاب
برم ظلومه به دیوان صاحب و شنوم
ز لفظ صاحب دیوان شرق و غرب جواب
ز خشکسال حوادث بنالم و یابم
ز کلک ابرنوال وزیر فتح الباب
ستوده آصف و دستور عالم عادل
که در کمال و عدالت شد آفتاب نصاب
سپهر حشمت و دریای جود شمس الدین
مشیر مملکت و مالک رئوس و رقاب
بهشت بزمی کز لطف و قهراو بدل است
جزای اهل ثواب و سزای اهل عقاب
به رزم و بزم کف زرفشان سر پاشش
گهی ضراب نماید گهی شود ضراب
به حکم قاطع و تدبیر خوب و عزم درست
به امر نافذ و خلق کریم و رای صواب
مصون گذارد ذرات خاک را از باد
نگاهدارد اجزاء آتش اندر آب
اگر سحاب نبارد به امر او قطره
شرار نار ببارد خلاف او ز سحاب
گر از حکایت او آب جوشنی پوشد
خدنگ نار جهد در هوای خود حباب
به عقل شر غریزی برون برد ز سباع
به علم جهل طبیعی جدا کند ز دواب
ایا خلاصه مخلوق و خاصه خالق
و یا نقاده انسان و زبده انساب
نیافت مثل تو دور سپهر جز در وهم
ندید شبه تو چشم زمانه جز در خواب
رودبه مدح تو از خامه جان، نوا ز الفاظ
شود ز نام تو در نامه سرفراز القاب
از آن قبل که به چنگال دامنت دارد
حروف اکثر قلال خیزد از قلاب
به روزگار تو کژی رخ از جهان بر تافت
مگر که زلف بتان را که کم نشد خم و تاب
ز بیم عدل تو ناراستی به جان آید
شود چو سوزن دوزنده ناخنان ذیاب
به یمن عهد تو مشهور شد غراب البین
به مژده بردن وصلت به جمله احزاب
چگونه شاد نباشد جهان بر آن دوری
که کرکس آید حراز و پیک وصل غراب
ضمیر پاکت ار ازکاد رون براندیشد
کند به رسته او در رفوگری مهتاب
و گر ز آتش کینت محیط اثر یابد
چو لعل گردد در قعر بحر در خوشاب
خلاف خاصیت طبع را ارادت تو
برون دماند مردم گیا زبیخ سداب
هر آنکه آب رخ از خاک درگه تو نجست
نخواند از ره یالیت نص کنت تراب
موسم است به داغ تو بچه در ارحام
مقید است ز برق تو نطفه در اصلاب
جهان پناها ناگفته حال و قصه من
به نور نفس بخوان بی میانجی اطناب
که گر بگویم زحمت نما بود مکثار
وگر نویسم وحشت فزا بود اسهاب
به سمع عالی اگر بگذرد عجب مانی
ز قصه های عجیب و فسانه های عجاب
مرا ز حادثه پارس سال چار از پنج
مباح بود سر و مال برنهیب و نهاب
اگر چه پارس پر آب است و در کنار محیط
چو قلب خویش مرا داد تشنگی چو سراب
صفیر زد فلک از روی حیرت و غیرت
که بر سواد مسلط چرا شدند کلاب
فقال فاعتبرو امنه یا اولی الابصار
فسار فانتبهو امنه یا اولی الالباب
چومهره بازئی دیدم که دمبدم نبود
ز زیر حقه مینا زمانه لعاب
به قصد اهل هنر بر گشاد و بیرون کرد
پلنگ حادثه چنگال و شیر نایبه ناب
هنر که زاد زمن شد و بال هستی من
بلی و بال عقاب آمده ست پر عقاب
به لطف و رحمتم از ناب شیر و فتنه بپای
که ذات تست همه لطف محض و رحمت ناب
به رهمنومی دولت رسیده ام به درت
نه از نظر زیج و تحت اصطرلاب
به استخارت اقبال بود و فتوی عقل
که بنده کرد سوی درگه تو شتاب
به استشارت بختم هنروران گفتند
کز اوست ملتمس خاطر ترا ایجاب
به خلد ننگرم ار پیش آیدم رضوان
به راه حج نروم گر نخواندم بواب
به عز عرش مجید و به حق مصحف مجد
که مجد را نبود جز درت محل و مآب
نکرده ام به فرومایه استعانت هیچ
نه در زمان مشیب و نه در اوان شباب
زبنده گر به کس این موهبت رسید به عمر
بری بود هبته الله از ایزد وهاب
مرا به عالم اسباب در حصول غرض
توئی بهین سببی از مسبب الاسباب
اگر گشایش هر در ز درگه صمدیست
توئی گشاده دری از متفح الابواب
مرا بخر به قبولی که گنج ها یابی
دراین جهان زثنا و در آن جهان ز ثواب
چو من نبینی قرنی دگر تو در من بین
چو من نیابی دوری دگر مرا دریاب
نهاده خلق جهان گوش و چشم برره من
که تا چگونه بود زین درم به خانه ایاب
تو نام جوی ز دولت که تا ابد باشند
ملوک از در تو نام جوی و دولت یاب
زجیش فتح تو هنگام کین به صف مصاف
ولیت باد مصیب و عدوت باد مصاب
به عز جاه تو نازان در آن جهان اسلاف
به روی ورای تو شادان در این جهان اعقاب