امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » ستهٔ ضروریه » شمارهٔ ۲ - عین الحیات

حاجبان شب چو شادروان سودا افکنند

جلوه در خیل بتان ماه سیما افکنند

صد هزاران کرم شبتاب از شبستان سپهر

لمعها بر پرده شبگون غبرا افکنند

هر زمان صد گونه اشکال بدیع از کلک صنع

نقش بندان قدر بر طاق خضرا افکنند

اشک ریزان نعش بر دوش بنات از سوک مهر

جمله بر سرها پرند عنبراسا افکنند

قطب چون پیر به تمکین و اختر و انجم سماع

چون مریدان گرد پیر پای بر جا افکنند

سیمبر ترکان قاتل از مجره بسته صف

تا بملک عافیت در دهر یغما افکنند

بوالعجب ترکان که هر دم هندو آسا از شهاب

حربهای سیمگون هر سوی عمدا افکنند

در چنین حرب از برای طعمه نسرین فلک

گاه بگشایند و گاهی بالها را افکنند

رسته بیدارند درج در ز شاخ گاو گنج

دیده آنانی که بر ثورو ثریا افکنند

نسر واقع در دل آیدشان ز روی اعتبار

چشم اگر بر نقطهای شین شعرا افکنند

ماه نو باشد میان خیل اطفال نجوم

استخوانی کش ببازی شب بصحرا افکنند

گرد شمع ماه خفاشان سیمین نجوم

خویش را پروانه آسا زیر و بالا افکنند

زهره را بر چنبر دف پوست از شکل قمر

مطربان چرخ بهر لحن خنیا افکنند

تیر رمالی که بهر غیبت مهر اختران

بر بساطش مزد رمالی درمها افکنند

مهر را یابند گاهی جانب شرقش خبر

شش رونده چون سراغش را بهر جا افکنند

چابک گردون بنوک نیزه بردارند اگر

حلقه دور جدی بر دشت و هیجا افکنند

زاهد افلاک را سجاده نور و صفا

در شب زینسان عجب از بهر احیاء افکنند

کو توال حصن گردون چون نماید رسم پاس

از مشاغل روشنی در چرخ والا افکنند

بر چنین هنگامه خیل لعبتان ثابتان

چشم از هشتم غرف بهر تماشا افکنند

خیل انجم ز اختیار چرخ اعظم دم بدم

خویش را از پایه اعلی بادنی افکنند

چرخ با آن چشم بازی انجمش با آن سپهر

رقعه های چشم بندی سوی دنیا افکنند

اختران از عین بیخوابی و نا آسودگی

خواب آسایش بچشم پیر و برنا افکنند

غیر عشاق بلاکش کز غم هجران چو من

نعره واحسرتا بر چرخ مینا افکنند

خلق بی عشق و وفا مانده بخواب اما سگان

در وفاق عاشقان تا صبح غوغا افکنند

ای خوش آنانی که کرده خواب را بر خود حرام

در چنین شب بر فلک آه شب آسا افکنند

زاب چشم حسرت اول داده طاهر را وضو

آتش از باطن بجان ناشکیبا افکنند

خویش را بر گوشه محراب تقوا افکنند

سر بخاک درگه ایزد تعالی افکنند

زاه حسرت پرده بر رخساره اختر کشند

ز اشک مهجوری خلل در طاق خضرا افکنند

چون بطوف روضه خلوتگه دل رو نهند

برقع نامحرمی بر روی حورا افکنند

بر بساط قرب وصل ار لحظه ساکن شوند

دیده بر خیل ملایک از مواسا افکنند

بر سپهر عز و تمکین گر دمی منزل کنند

از تزلزل رعشه گردونرا بر اعضا افکنند

گر سوی نزهتگه جمع وصل آرند روی

خاک نسیان بر سر دنیا و عقبی افکنند

هست امید فانی این دولت که گردد خاک راه

هر کجا این ره روان گرم رو پا افکنند

نصف این وادی ظلمت را چو نوبت بگذرد

نوبتی داران شه در کوس آوا افکنند

از غریو کوس و بانگ نای و غوغای نفیر

رستخیز اندر خم طاق معلا افکنند

چشم نگشاید ز غفلت مردگان خواب را

گرچه صور حشر از فریاد صرنا افکنند

باز بهر بت پرستیدن بگه خیزان کفر

ناله ناقوس را در دیر ترسا افکنند

راهبان مست مصحف سوز این دیر کهن

در میان آئین زنار و چلیپا افکنند

کاملان کفر لالات و لالا اله

توأمان دیده در الا الله محاکا افکنند

مؤذنان صبح سبحان الله از غیرت زنان

غلغل الله اکبر بی محابا افکنند

باز رندان خرابات مغان جام صبوح

در میان آرند و طرح دور صهبا افکنند

وقت خوش حالی ز باده عاشقان پاکباز

دیده پنهان گه گهی بر یار زیبا افکنند

گلرخان گل گریبان چاک و چون مرغان باغ

عاشقان بیخود از مستی علالا افکنند

تا که معماران گردون قصر چرخ تیره را

فرش سیم از پرتو صبح زر اندا افکنند

شام را چون قطع در زلف سمن سا افکنند

رد سمن بویان صبح آئین غوغا افکنند

روشنی در عرصه عالم که از شب تیره بود

از تلالاهای صبح عالم آرا افکنند

طیلسان صوفی روز از ته شبگون لحاف

کرده بیرون بر سر دوشش بپهنا افکنند

ژاله انجم که باشد در شبستان سپهر

در گداز از مشعل سوزان بیضا افکنند

گر صداعی باشد از سودای شب آفاق را

صندل پیشانیش از ابر حمرا افکنند

خواسته پرتو ز شمع یوسف مصری جمال

نور در زندان شام وحشت افزا افکنند

آفتاب پردگی را جانب روز آورند

یوسف گم گشته را سوی زلیخا افکنند

سربسر از خواب غفلت چشم بگشایند خلق

چون قیامت مژده احیاء بموتی افکنند

عاجزان شهوت و تردامنی با صد شتاب

خویش را در آب از کسوت معرا افکنند

حق پرستان کمتر از تحقیق و از تقلید پیش

سوی مسجد رفته خود را بر مصلا افکنند

اهل قیل و قال هر سو از پی الزام خصم

چشم را از خواب ناشسته بر اجزا افکنند

دیو مردم یعنی اهل بیع بهر رهزنی

هر یکی خود را بسوق اندر بمأوا افکنند

در زمان بیع چون طغیان کند انصافشان

بوریا را تهمت زر بفت کالا افکنند

کافران درگه قاضی پی یک حبه سیم

خان و مان صد مسلمان با بفتوا افکنند

ظالمان صاحب دیوان بنوک کلک تیز

قاف را از عین اگر یابند از پا افکنند

بی حمیت وش زبونان خویش را از حرص شوم

بر در همچون خودی بهر تمنا افکنند

از حیل طفلان مکتب را بدلها اضطراب

نکته بی تقریب رانده دیده هر جا افکنند

پای بندان عیال از بهر کسب رزقشان

پا بشهر و کوی هر سو آشکارا افکنند

بار بندان سفر کرده سوی منزل خرام

بار نگشاده مراکب را بمرعا افکنند

جان گدازان آتش اندر جان شیدا افکنند

برق سان خود را فراز خار و خارا افکنند

با نیاز و عجزی از ریگ بیابان بیشتر

رود سیل اشک سوی ریگ بطها افکنند

نقد جان بر دست و سیم اشک بر عارض فشان

سر بخاک قبله گاه دین و دنیا افکنند

خواجه کونین و فخر انبیا کاصحاب او

سایه بر خورشید بل عرش معلا افکنند

گرد راهش اختران در دیده روشن کشند

خاک پایش روشنان در چشم بینا افکنند

مدعا باشد بهشت آئین درش را روفتن

حوریان بر چهره چون زلف مطرا افکنند

قصدشان جز سایه افکندن نباشد درویش

خلدیان در جلوه چون قدهای رعنا افکنند

در شب معراج پای انداز رخشش اهل عرش

از در اختر مکلل سبز دیبا افکنند

چون فلک پیما براق اندر رکاب او کشند

غاشیه از مهر بسته زین ز جوزا افکنند

قبل چندین سال بینند آفتابش زیر ابر

چون حریفان بار در دیر بحیرا افکنند

نقشبندان قضا طرح هزاران آفتاب

کاه پویه بر زمین از پای قصوا افکنند

هم رسالت هم نبوت بوده خاص ذات او

پیش ازان کاوازه ارسال و انبا افکنند

از ره عزت شتر مرغان پر پرتوی

بر ملایک سایه رفق و مدارا افکنند

مصحفت را دوخته از حله جنت غلاف

تکمها از جوز هر بر رحل جورا افکنند

حاجبان درگه قدرت گه قرب وصول

بر در بارت عصا در پیش موسی افکنند

نه فلک یابند راکع نوبت خمس ترا

دیده را گر بر حساب حرف طاها افکنند

هم برابر دان بشر زی چارده معصوم را

زانکه در عصمت خلل در کار یحیی افکنند

هست مشهور اینکه نجم الدین و شان امتت

جز ببخشند از یقین بر سگ نظر تا افکنند

آستانت را سگان باشند کندر یک نظر

صد خلل در کار نجم الدین کبرا افکنند

زیر تابوت شهید تیغ شوقت خویش را

هر نفس بهر شرف صد چون مسیحا افکنند

کودکان ناوک انداز قضای حکمتت

صد کمانچه در بن ریش اطبا افکنند

نصر و فتح ایزدی باشد قرین جیش تو

بر صفش گر چشم چون سطر اذاجا افکنند

رأیت جیش تو چون دوزند خیاطان صنع

شقه اش را زینت انا فتحنا افکنند

از غبار تیره خیلت دماغ و چشم را

عرشیان هم توتیا هم مشک سارا افکنند

ناید از کوه بلا آن کاید از یک مشت خاک

کش ظفرجویان تیغت سوی اعدا افکنند

هست تا دامان حشرت ملک در توقیع دین

منشیان صنع چون دامان طغرا افکنند

از احادیثت صحیحی را روات اندر رقم

با رباب از حد بطحا تا بخارا افکنند

دانه آدم بود بی دام شیطان هر یکی

استخوانهایی که خدامت ز خرما افکنند

عرش پروازان بیندازند خود را در رهت

همچو مرغانی که خود را پیش عنقا افکنند

یا رسول الله بحالم بین که مهر و ماه نور

هم بردانی افکنند ار چه بر اعلی افکنند

پادشاهان دیده روز جشن بر شیران نر

افکنند و بر سگانت دل همانا افکنند

تا بکی خیل شیاطین دم بدم صد وسوسه

دل دل آشفته ام پنهان و پیدا افکنند

عیسی انفاسان عجب نبود که چشم مرحمت

گه گهی بر حال ترسایان مرضا افکنند

لیک معلولم چنان کامکان نباشد زیستن

صد مسیح ار سایه ام بهر مداوا افکنند

هم مگر رشحی ز شربتخانه احسان تو

در گلوی این علیل ناتوانا افکنند

وان زمان هر دم دو صد مرده ز نطق عیسوی

روح خود در پایم از بهر تولا افکنند

تا بدان انفاس نعمت را سرایم آنچنان

کش ملایک روح ایثارش ز بالا افکنند

حرفی از نعتت که بنویسم ملایک نقطه اش

از سواد دیده های نوم فرسا افکنند

از زلال این چنین نعتی اگر لب تشنگان

قطره بر حلق خشک رنج پیما افکنند

بعد ازان اموات جان یابند اگر آب دهن

بر فرامش گشتگان خاک غبرا افکنند

گر نهم «عین الحیاتش » نام شاید زانکه خلق

از نسیمش جان نو در جسم موتی افکنند

در عدد یابند بیتش توأم آب بقا

در حساب او نظر گر سوی املا افکنند

یا رب آنروزم شفاعت از حبیب خود رسان

کاهل عصیانرا بدوزخ بی محابا افکنند