امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » قصاید » ستهٔ ضروریه » شمارهٔ ۱ - روح القدس

زهی به خامه قدرت مصور اشیا

هزار نقش عجب هر زمان از او پیدا

چه خامه‌ای‌ست که در کارگاه کن فیکون

نگشته بی‌رقم او ز قطره تا دریا

چه قدرتی‌ست که در بارگاه چرخ بلند

نگشته بی‌سبب او ز ذره تا بیضا

مطیع امر تو گر سفلی است اگر علوی

عیال جود تو گر امهات اگر آبا

قوی به لطف تو گر خود ضعیف اگر اضعف

زبون به حکم تو گر خود قوی وگر اقوا

ذلیل عشق تو مجنون ز چهره لیلی

خراب حسن تو وامق ز عارض عذرا

به نور روی تو پروانه گشته سرگردان

ولیک شمع شبستان نهاده نام او را

به نار شوق تو بلبل شده چو خاکستر

ولیک زیب گلستانش کرده وصف ادا

کسی به جاه و غنا نیست از تو مستغنی

تویی غنی و مسلم‌تر است استغنا

چو ساز کردی ز ترکیب جسم انسانی

ز خاک تعبیه ساختی به زیب و بها

چو از زمینش برداشتی به صد اعزاز

به مرتبه گذراندی ز طارم خضرا

به خاک جسمش باران رحمت افشاندی

کزان ملایمت آورد طینتش پیدا

به دست حکمت خود کرده طینتش تخمیر

سه ضد دیگرش افزوده از عجایب‌ها

چهار ضد را کردی به یکدگر ترکیب

که خاک و آتش بود آنگه آب بود و هوا

ز استخوان و ز مخ و ز عروق تا اعصاب

ز لحم و خون و رباطات و معده تا امعا

دگر دماغ که آن شد مقر پنج حواس

که باطنی به لقب گفته‌اندشان حکما

دگر طحال و کبد باز قلب و باز ریه

دگر مثانه و غضروف و مره باز کلا

به یکدگر همه پیوست و چار طبع آمد

که خون و بلغم و صفراست بعد از آن سودا

چو گشت پیکرش آراسته به زیبایی

نخفت فیه من روحی آن بدش مبدا

حواس ظاهریش نیز چون که کردی راست

ز نور عقل به کاخ دماغ تافت ضیا

غریب کشوری آراستی ز شهر بدن

که ملک تا ملکوت آنچه هست هست آنجا

در او نشاندی دل را به تخت سلطانی

که شد به رسم سلاطین خدیو ملک‌آرا

خرد وزارت آن شاه را معین شد

گدای شاه و وزیران کمینه بنده ترا

بس آنگهی به علومش چو رهنمون گشتی

نخست کردی تعلیم علم الاسما

ز علم معرفتش چون که بهره‌ور کردی

ملایکش به سجود آمدند عبد‌آسا

ز آفرینش خود آنچه کرده‌ای موجود

عیون و بحر و جبال و نجوم و ارض و سما

دران عجوبه نموداری از همه کردی

امانتت را هم دادیش به رسم خفا

چو گشت مظهر کل بعد از آن لقب دادیش

میان ما خلق الله عالم کبرا

چهار طبع نهادی به وضع گلشن دهر

یکی ربیع و دگر صیف بس خریف و شتا

وزید چون به گلستان دهر باد ربیع

نمود نکهتش اموات باغ را احیا

نسیم نامیه ز انفاس عیسوی بر کرد

سر گیاه چو یوم النشور از غبرا

که دید پیر فرو ریخته به خاک زمین

که سر برآورد اطفال‌سان به نشو و نما

رسد ز طفلیشان تا شباب زیب و جمال

ز شیر دایه ابران همه به قوت و غذا

چو چند روز برین رفت دادی آرایش

ز شاهدان ریاحین به گلشن دنیا

فروخت گل چو جوانان لاله‌رخ عارض

کشید سرو چو خوبان نخل قد بالا

بنفشه بر گره طره بست مرغوله

سمن به جلوه درآورد عارض زیبا

به زلف مشکین افکند تاب‌ها سنبل

کز آن سلاسل بی‌تاب شد دل شیدا

ز نصف پوست نارنج بهر نرگس شوخ

پیاله کردی و او مست گشت بی‌صهبا

ز برگ نسترن آن سان نجوم بنمودی

که شد کواکب شعری به نزد او چو سها

چمن ز قامت سرو ار نمود رعنایی

دوروی کردی او را هم از گل رعنا

ز وضع غنچه نرگس نمودی آن حقه

که بهر مرغ نظر گشت بیضه‌سان مأوا

مگر که قاصد گلزار شد همیشه بهار

که رنگ‌های زرش تعبیه است پیک‌آسا

رخ چمن را از خامه قضا کردی

ز لون لون ریاحین چو گونه‌گون دیبا

ربیع نوبت خوبی باغ چون گذراند

چو بر نخورده عروسی ز حسن و لطف صفا

فکند آتش ایام صیف در عالم

چو برق آه ز انفاس عاشق شیدا

نمود دل ز ریاحین سوی فواکه میل

چو از سراب صور سوی لجه معنا

لباس برگ چو اشجار باغ را پوشید

شد از نمایش هر یک چو گنبد مینا

شمال چون به تحرک فکندشان آمد

به چشم عقل نمودار سیر و دور سما

طیور هر یک از آن چرخ را چو انجم شد

ز شاخ بر شاخ آینده برج برج‌آسا

و لیک انجم ثابت شده فواکه او

به برج شاخ ثوابت مثال پابرجا

نموده مثل شهاب آنکه او ز اوج بلند

خط طویل کشان او فتد سوی غبرا

چو از حرارت مهر او فکندی اندر دهر

به سان نار سقر شعله‌های تن‌فرسا

پی علاج وی از میوه‌های بار رطب

مزاج انسان را ساختی قرین شفا

زهی حکیم که با حکمت تو افلاطون

بود به نزد افلاطون چو به قله الحمقا

بسا کسان که ز پاشندگان تخم امل

هزار خرمن وادی ز مزرع دنیا

ولیک بستیشان حلق و بهره پیش گرفت

همی پگاه غذا خوشه‌چین و دانه‌ربا

ز خوان صیف معموره جهان چو رسند

نعم به شاه و گدا لایعد و لایحصا

بدین غنایم مفرط ز ترکتاز خریف

سپاه برد رسانیدی از پی یغما

چمن ز الوان شد کارگاه رنگریزی

هزار رنگ ز هر جنس شد در او پیدا

زمین ز بستان افروز گشت خون‌آلود

ز تیغ کفر بدان سان که تاریک شهدا

خزان به بستان افروز قتل کرد آن نوع

که تاج از سرو سر شد همی ز جسم جدا

دورنگی گل رعنا پدید شد به خزان

چو ساختی قلقلی لاله خطایی را

دلیل آنکه دور گیست کار گلشن دهر

چه در بهار و خزان و چه در صباح و مسا

دو رنگ و ده رنگ چه بود که هر ورق از برگ

نگاشته به دو صد رنگ شد ز کلک قضا

چو نخل موم شد از برگ‌های رنگارنگ

بساط باغ بدان سان که کارگاه خطا

رساندی از عقبش تاختاز صرصر دی

که رفت یک یک از آن حله‌ها به باد فنا

سحاب سیم‌فشان پرده‌های سیمابی

چنان کشید ز دور افق به روی هوا

که مهر گوی هرگز نبود گر هم بود

حرارت از اثرش ذره نبود اصلا

نه بلکه بود یکی پاره یخ مدور شکل

درون ساغر بسته ز شدت سرما

ز برف شد کره ارض بیضه کافور

در او فرو شده گم گشت بیضه بیضا

شده به گلشن اشجار هر طرف عریان

چو هندوان همه از ترکتاز چین به جفا

شب از سواد و درازی چو گیسوی خوبان

به قتل عاشق کرده عین ید طولا

چنان رساندی شدت ز برد دی که بمرد

از آن فسردگی آتش چنانکه اهل وبا

شتا چنان که در او میرد آتش از شدت

چه ممکن اهل جهان را بود نشان بقا

دگر ز باد بهاری حیاتشان دادی

که رفت روح نباتی به پیکر موتی

چنین که سلسله بستی به حلق و گردن دور

همی بدرو و تسلسل کشید این اجزا

به صنع نه فلک آراستی سریع و رفیع

درو کواکب سایر ز مهر تا به سها

مقیم منزل اول نگار سیم‌تنی

که زو رسد به شبستان دهر نور و صفا

گهی چو عارض خوبان مدور و رخشان

گهی چو قامت عاشق همی نحیف و دوتا

به حجره دوم اندر قلم زنی چابک

نشاندی آمده بر سر با ملی و انشا

ملایمی که برآید به رنگ هر که رسد

به سان آب که ظاهر شود به لون انا

به منظل سیمین شاهد ترنم‌ساز

مقیم کردی و او لیک در مقام نوا

به ساز کرده عیان نغمه‌های داوودی

ولی به نطق مثال مسیح روح‌افزا

به ملک چارمی مه‌پیکری فرستادی

که مه گدای از او کرده نقد نور و ضیا

اگر به وضع چو آیینه سکندر شد

ولی به شاه و شی حکم رانده بر دارا

مکان پنجمی دادی به تیغ زن کردی

که از مهابت او بست خون دل خارا

دم قتیلش گلگونه عذار اجل

جسام قاتلش آیینه جمال بلا

ششم مکان را با پاک‌سیرتی دادی

به نور شمع سعادت منورش سیما

به رشته‌های طهارتش دانه تسبیح

ز حله‌های سعادتش طیلسان و ردا

بکو توالی هفتم حصار کردی امر

بدیع پیکر قطران نهاد قیر لقا

چو شخص حلم کران جنبش آنچنان که شده

ز برج حصنش تا دیگری به مدت‌ها

پی فروغ شبستان هشتمین کردی

هزار لعبتی در جلوه جمله مه‌سیما

فراز جمله نهم قلعه چون بنا کردی

به دور قلعه فکندی بروج را مروا

چو حصن را به عدد ساختی دوازده برج

که هر یکی به دگر نوع گشت جلوه‌نما

از آن دوازده شد اولین چراگاهی

که از برای حمل گشت ساحتش مرعا

دگر یکی به گل و لاله مرغزار نزه

که ثور چرخ خرامد در او ز بهر چرا

چو خنگ چرخ برارستی ز بهر خرام

به زیر زینش کشیدی ز پیکر جوزا

ز بهر آنکه همی کجروی‌ست شیوه چرخ

چو چرخ رتبه خرسنگ ساختی والا

کنام دیگری آراستی به شوکت و زیب

مقر شیر ولی منزلی ز گاو جدا

به مزرع دگر از خوشه دانه افشاندی

نجوم گشت همان دانه‌ها بر دانا

پی کشیدن او راست ساختی کفه

به راستی که غلط نیست بر خدای روا

به برج دیگر عقرب به جنبش آوردی

چو کژدمی که کند خانه در قدیم بنا

فراز برج دگر ساختی کمانخانه

که چرخ تیر بلا افکند سوی دنیا

ز سهم ناوک او جدی را رمانیدی

که چست چون بز کوهی به اوج از آن پیدا

به دلو یوسف خورشید را ز چاه افق

برون کشیده نکردی در آن مضیق رها

به حوت یونس مه را رسانده کردی امن

ز حادثاتش هر چند بود رنج و عنا

برون ز چرخ هزاران هزار خیل ملک

پی عبادت و تسبیح خوانده حمد و ثنا

ز عرش و کرسی و لوح و قلم عجوبه بسی

پدید کردی و بر عقل از آن نظاره عما

رسید کار به جایی که شهسوار رسل

براق تاخت بر آن اوج در شب اسرا

بدادی از کرمت قرب قاب قوسینش

که کوفت کوس جلالت به اوج او ادنا

به وصل خویش رساندی جمال بنمودی

بدادی آنچه طلب کرد بی رهین و بها

نود هزار سخن گفته باز گرداندی

که گرم بود ز سیر چنین هنوزش جا

ظلام کفر ز روی زمین برافکندی

به او چو روشن کردی شریعت غرا

به حکمت تو شدش جمله ملل منسوخ

چه دین آدم و چه نوح و عیسی و موسی

به اوج قربت خویشش چو راه بنمودی

به خلق عالم شد رهنمای دین هدی

سبب محبت او و ظهور صنعت بود

که خلق ما خلق الله ساختی افشا

چنانچه هر چه بپوشید خلعت خلقت

پدید گشت به یک امر کن که کردی ادا

بنهی کمتر از آن می توانیش که کنی

چنان نبود که نبود اثر از او پیدا

عجب‌تر آنکه دگر صد هزار عالم اگر

بنا کنی و توانی که سازیش حقا

وگر به نیم نفس خواهیش که نیست کنی

رود به کمتر از آن نیز سر به سر به فنا

ز بودشان نه تفاوت به کارخانه صنع

نبودشان هم یکسان جلال و قدر ترا

بزرگوار خدایا به حق تسبیحت

که ذاکرند بدان خیل عالم بالا

به ذات پاکت کش مثل نبود و مانند

به فیض قدست کش شبه نبود و همتا

به حرمت نبی الله که هست چون خورشید

به فر مکرمتش خیل ذره جمله گوا

که تا مقید دار فنا بود فانی

به دار سیرت او در طریق فقر و فنا

چو مرغ روح وی از محبس بدن پرواز

کند نموده توجه به سوی ملک بقا

به روز حشر که شاه رسل برافرازد

پی شفاعت اهل خطا به عرش لوا

به لطف خویش چنان کن که ار فتد نظرش

به سوی بنده عاصی چو چشم شه به گدا

بس آنکه از وی باشد طلب ز تو بخشش

ز بنده کسب حصول مراد بینهما

ز اقتضای قضا این قصیده شد تحریر

عجب نباشد تاریخش از حساب قضا

به فکر نام چو رفتم سحرگه از هاتف

خطاب اسمش «روح القدس» شد از اسما

امید آنکه به انفاس قد سیم بختی

تکلمی که سرایم پی تو حمد و ثنا