یارب چه بلاییست که آن شوخ قدحنوش
هر باده که با غیر خورد من روم از هوش
از بسکه سبوی در میخانه کشیدم
شد چون کف دست شترمست مرا دوش
آن چشم سیه را نبود حاجت سرمه
در سوگ قتیلان غمش گشته سیه پوش
بود ارچه مرا وعده وصل تو ببازی
هرگز نکنم لذت آن وعده فراموش
پنهان سخنم هست به آن شوخ ولیکن
کو زهره آنم که برم لب سوی آن گوش
فانی اگرت دعوی آیین فنا هست
از رفته تأسف مخور از نامده مخروش