امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸ - اختراع

از فراقت رنج بی اندازه بر جانم رسید

بر دلم درد آنچه کردن شرح نتوانم رسید

وه که نتوان دوخت چاک پیرهن بر زخم زار

زانکه صد بار از گریبان تا به دامانم رسید

پیکرم گشته گلستان جنون از خون و زخم

سنگ ها کز کودکان بر جسم عریانم رسید

ز آه و اشکم نی زمین بلک آسمان شد هم ز جای

آفرینش را چهار بنگر ز طوفانم رسید

ای مسلمانان یکی گفتن نیارم از هزار

آنچه بر اسلام و دین زان نامسلمانم رسید

از ملالت های حسنش بود لرزان جان و دل

بر دل و جان آنچه زو بودی خطر آنم رسید

جام دورم ساقیا برتر ز دیگر عاشقان

زانکه رنج پر ز عشق و اهل دورانم رسید

هر گه اندر وادی هجرت نشاط آمد به دل

کاروان غم پیاپی زان بیابانم رسید

دم مزن از وصل فانی شکرها آور به جای

کز خیال دوست مقصود دلت دانم رسید