ندانم نشئه از پیمانه چشم که در جامم
زند بر هم دم صبح نشاطم ظلمت شامم!
به دیوان خیالم نیست غیر از ابجد عشقش
ز نقش این نگین باشد بلندآوازه نامم
گل طبعم شکفته از نسیم نکتهسنجیها
سراپا دم زند از پخته مغزی میوه خامم
تپیدم ناله کردم سوختم با خویش پیچیدم
به موج بیقراری ناخدا گردید آرامم
حصول مدعا در چهره دهرست ناپیدا
به جای شهد شد حنظل نصیب از دور ایامم!
می شادی به هرکس قسمت از روز ازل باشد
نشد از ساقی دور فلک یک جرعه در کامم
کجا آید مرا طغرل به خاطر جنت و حورش
که همچون هاله امشب من همآغوش مه تامم؟!