گرفتار کمند آن خم زلف بناگوشم
حبابآسا به سودای خیالش خانهبردوشم!
ادیبا با من از درس خرد دیگر مگو حرفی
چو مجنون در خیال طره لیلی بود هوشم!
نمیخواهم به غیر از دولت دیدار وصل او
اگر فرزند خورشید فلک آید در آغوشم!
مرا از زندگی بهتر که مردن در تمنایش
گر در جام جم آب حیات آید نمینوشم!
همین شد سرنوشت قسمت روز ازل با من
قضا از حلقهای داغ غلامی کرد در گوشم!
نباشد درخور من هیچ لاف نغمه شوقش
ز تشویر حرارتهای عشق یار در جوشم
خوشا در پیکر من کسوت خاک درش طغرل
به جای پیرهن جز او ز عالم چشم میپوشم!