چو می از آتش شوق وصال یار در جوشم
به صد مضراب میتازد فغانم لیک خاموشم
اگر چندی که چون سروم درین گلشن به آزادی
غلام همتم جز حلقه او نیست در گوشم
نصیب از قسمت جام ازل با من
مسئلهای دارم ولیکن پنبهدرگوشم
خویش تا دادم عنان صبر و طاقت را
یاد پایبوسش رفته از من پیشتر هوشم!
زآن روزی که جانم شد نشان ناوک تیرش
ز بار عشق او خم گشته مانند کمان دوشم
تجرد مشربم آسوده اندر بستر راحت
به غیر از شاهد معنی نمیباشد در آغوشم
غریق لجه عشقم چه میپرسی ز احوالم؟!
وطن در جیب خود دارم حباب خانهبردوشم!
نمیباشد لباسی در بر من غیر عریانی
ندارم کسوت دیگر ز عالم چشم میپوشم
برد هوش از سرم طغرل همین یک مصرع بیدل
جهان تعبیر بود آنجا که من خواب فراموشم