طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰

هرگه ز ناز خندد آن جوهر تبسم

غیر از شکر نجوشد از کوثر تبسم

چون خاک داد بر باد او آتش قرارم

خونم چو آب ریزد از خنجر تبسم

جانم اگرچه نبود شیرین ز شهد وصلش

باشد حلاوت دل از شکر تبسم

بیداد رفته با من از لشکر تغافل

دعوای عشق دارم با محضر تبسم

امروز کس نخواند در معبد جمالش

جز خطبه تلطف بر بستر تبسم

در مزد مقدم او جان تحفه می‌نمایم

پیغام وصل آرد گر چاکر تبسم

خواندیم و گشت روشن مضمون خط لعلش

جز خضر نیست دیگر پیغمبر تبسم

در حلقه تغافل گر مرکز عتاب است

در بزم ناز باشد سردفتر تبسم

در پیش خنده او در عدن چه باشد؟!

لعلش کشیده یاقوت از اخگر تبسم!

تا چند می‌نمایی تکرار درس نازش؟!

افسانه مختصر کن با دلبر تبسم!

چون مجرمان بگویم صد شرح قصه غم

گر حال ما بپرسند در محشر تبسم

در چین جبهه تا کی ای رهزنان عشرت

بیرون روید اکنون از کشور تبسم!

صد آفرین به بیدل کش گفته است طغرل

یارب مباد تیغش چون جوهر تبسم!