طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۴

ز خود چندان فراموشم که نآیم هیچ در یادش

اگرچه همچو بلبل روز و شب باشم به فریادش

درین گلشن ندانم آتش شوق کی بالا شد

که قمری شد چو خاکستر به یاد سرو آزادش!

بود تعظیم یکرنگی به هم الفت پرستان را

سر مشاطه می‌باشد به پای نخل شمشادش

به یاد صورت چشمش شدم چون سرمه از حیرت

مگر شد موی چینی خامه انگشت بهزادش؟!

ز جوش جلوه نخل قامتش از باد می‌رقصد

به صحن باغ چون سروی که هر سو افکند بادش

سفید از انتظار کوهکن شد چشم نومیدی

که جوی شیر کی گردد ز شیرین کام فرهادش

نوای ناله بلبل اگر بر آسمان ساید

به گوش رنگ گل هرگز نیاید ساز فریادش

نگاه از دیدن رویت ز حیرت مشربی دارد

نگر از جوهر آیینه شد سرمشق استادش

به قلاب هوس تا چند آهوی سخن گیری؟!

غزال ما کند دام امید از چشم صیادش!

رهایی نیست از دام اجل از بس نمی‌باشد

شکست بیضه فولاد اندر بند آزادش

خوشا طغرل ز مضمون جناب حضرت بیدل

که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش!