طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

هر کرا دل محو آن آیینه‌رخسار شد

جلوه آیینه او شوخی دیدار شد

چشم مستش کرده هردم تازه کیش کافری

اهرمن را زلف او تا حلقه زنار شد

همچو موج از باد می‌لرزم ز چین ابرویش

رحم نبود مهره تیغی که ناهموار شد!

نیست سودایی کوکب جز رضای مشتری

تا متاع حسن او را گرمی بازار شد

تا زدم در بارگاه سینه شادروان غم

خیمه‌ام را یاد مژگانش چه خوش مسمار شد!

از خیال نرگس او می‌زدم فال طرب

نقطه دل مرکز این حلقه پرگار شد

آنقدر نالیدم از هجران او شب تا سحر

هر بن مو بر تنم در ناله موسیقار شد

نیست از جام وصال او به زاهد بهره‌ای

شومی بخت بدش نیرنگ استغفار شد

جوهر عرض دل عشاق از محنت‌بری‌ست

از صفا آیینه عمری پشت بر دیوار شد

غیر غفلت نیست در چشم تحیرمنصبان

دیده مخمل کی از خواب گران بیدار شد؟!

شد ز قتلم قصر بنیاد محبت واژگون

خون من آخر حنای پنجه معمار شد

دست حسنش گر گریبان چمن هر سو کشید

پای زلفش لیک نقش دامن گلزار شد

بس که معدومیست چون عنقا نشان آن دهن

از وجودش دم زدم صبحی تبسم زار شد

ای خوشا از مصرع بیدل که طغرل گفته است

آب گردید انتظار و عالم دیدار شد