طغرل احراری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

هر لحظه به دل از مژه‌ات زخم خدنگ است

ابروی کمان تو مگر کار فرنگ است؟!

مشهور بود گل به چمن گرچه به خوبی

از خجلت رخسار تو از رنگ به رنگ است

احوال مرا دیدی و رحم تو نیامد

دل نیست مگر در بغلت قطعه سنگ است؟!

دود غم محنت نکند تیره دلم را

این آیینه آن نیست که او قابل زنگ است!

در بحر غمش هر که فتد نیست خلاصی

کاین لجه دریا همه در کام نهنگ است!

باشد رقم داغ سویدای دل من

آن نقطه که سرمشق خط پوست پلنگ است

در شعله شمع دلم ای عشق مزن آب

صلحی که تو می‌خواهی سراپا همه جنگ است!

تا چند بگویی سخنی از دهن او

بگذر تو ازین دغدغه کین قافیه تنگ است!

آسان نبود دعوی سودای وصالش

معجون خیالت همه از نشئه بنگ است!

وصلی که بود در پیش اندیشه هجران

شهدیست به کام تو که از طعم شرنگ است

شبدیز هوس چند درین بادیه رانی

ره دور و درازست ولی اسپ تو لنگ است؟!

طغرل همه در بند سخن بس که اسیرند

امروز مرا از غزل و قافیه ننگ است!