گر قضا با من نویسد محنت ایام را
التیام زخم سازم پنجه ضرغام را
در بیابانی که مرغ وحشت ما پر زند
خون بسمل دانه گردد حلقههای دام را
از تپش دارد نوید بوی وصل او دلم
بال جبریل است گویا شوخی الهام را
هیچ نخلی نیست اندر باغ امکان بیثمر
شهرت رستم نماید زنده روح سام را
آنقدر مستم که از شوقش ندانم بعد ازین
سال از مه روز از شب هفته از ایام را!
در چمن مانند نرگس پای تا سر دیده شو
گر تماشا میکنی آن شوخ گلاندام را!
هرکه را باشد سلوک شیوه مجنون حسب
کو تمیز آن که سازد فرق صبح و شام را؟!
صورت او را ببیند هرکه مانند خلیل
بشکند در راه سطوت زمره اصنام را!
برنیاید قطرهای خون بیرضای لیلیاش
بر رگ مجنون زنی گر نشتر حجام را
هر که سرمست خیال باده وصلش بود
میکند میخ طناب خیمه خیام را!
در غم او از وجودم استخوانی بیش نیست
کند سازد جسم من صد خنجر بهرام را!
تا شدی طغرل تو اندر عرصه بزم وجود
چون تو فرزندی نروید مادر ایام را!