ز عارض برقع افکندی کشودی روی زیبا را
ز برق رخ زدی آتش بساط خرمن ما را
سفید از انتظار مقدمت شد چشم امیدم
خوشا روزی که همچون نور بر چشمم نهی پا را!
شدم چون لاله از داغ فراقت بارها اخگر
نهادی بر دلم باری دگر داغ سویدا را!
نگردد مانع جولان عاشق زیر و بم هرگز
که فرقی نیست اندر ساز مجنون کوه و صحرا را
به هر محفل که آن شوخ پریرو در سخن آید
برد اعجاز لعلش قدر انفاس مسیحا را
خیال طرهاش در گردن عاشق بود دامی
رهایی نیست ممکن از کمند زلف او ما را
به روی شاهد گل غازه زد مشاطه قدرت
به عبرت چشم بگشا گر هوس داری تماشا را
نشان هستی ما محض امکان است در عالم
هوس داری ز ما میکن سراغ نام عنقا را!
الهی تکیهگاهی نیست ما را جز خمار می
عصای ما ضعیفان کن خیال قد مینا را!
نمودم آن قدر تمهید سامان سخن طغرل
به گوش شاهد معنی کنم عقد ثریا را