محفل عشقش چو میآراستند
اول از بیگانگان پیراستند
ساقی آنگه باده در گردش فکند
بادهها در سینهها آتش فکند
بادهٔ شوق انجمنافروز شد
آتش می باز عالمسوز شد
دست جذبه دامن جانها گرفت
اشک حیرت راه دامانها گرفت
آسمانها و زمینها سرخوشند
کز حریفان همان بزم خوشند
از یکی جرعه زمین سرمست شد
هم ز پا افتاد و هم از دست شد
مست افتادهست از خود بیخبر
نی شناسد سر ز پا نی پا ز سر
طاقت چرخ از زمین چون بیش بود
در بساط قرب هم زان پیش بود
دورها خوردهست و اکنون سرخوش است
از پی دور دگر در گردش است
شخص انسان کز همه کاملتر است
ذات او را لطف حق شاملتر است
جرعهها نوشیده و پیمانهها
جرعه نه پیمانه نه خمخانهها
نشئهٔ می کرده نه در وی به روز
آگهی او را نه از مستی هنوز
جنبش گردون و آرام زمین
گشته در شخص وجود او ضمین
گر بجنبد عرش فرش راه اوست
از حد امکان برون خرگاه اوست
ور گراید سوی تمکین رای خود
کوه کی جنباندش از جای خود