نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴

باد نوروزی مگر از کوی جانان می‌رسد

کز شمیمش بر تن افسردگان جان می‌رسد

باز فراش صبا در مقدم سلطان گل

از پی آرایش بستان شتابان می‌رسد

سبزه تا آرد خبر از گل به بلبل در چمن

چون شتابان پیکی از شبنم خَوی‌افشان می‌رسد

رشک گردون شد چمن از گل کنون بر چرخ پیر

سدهزاران طعنه از اطفال بستان می‌رسد

بس که باد افشانده بر وی لاله‌های آتشین

آب جو را طعنه بر خاک بدخشان می‌رسد

گلشن از گل طبعم از معنی‌ست گنج شایگان

درج نظمم را قوافی شایگان زان می‌رسد

در گلستان یارب این آشفتگی از عشق کیست

گل گریبان می‌درد سنبل پریشان می‌رسد

عشق را دست تصرف بین که در ملک وجود

حکم او هم بر نبات و هم به حیوان می‌رسد

سروها را مانده چون من پا به گل یارب که گفت

در چمن آن سرو قد اینک خرامان می‌رسد

چشم نرگس شد سفید از انتظار مقدمی

گویی آگاه است کو با چشم فتّان می‌رسد

گل به بلبل مهربان آمد همانا آن نگار

با رخی رشک گل اکنون در گلستان می‌رسد

بس کن ای بلبل فغان کاینک بپوشد گل نقاب

ای دل افغان کن که باز آن آفت جان می‌رسد

او به فکر این که افزاید به دردم دردها

من به این خوش کرده‌ام خاطر که درمان می‌رسد

آمد و در گلستان دیدم ز خط عارضش

گلستانی دیگر از نسرین و ریحان می‌رسد

گفتم ای زیب گلستان بر گل و بلبل ببین

تا چه سان دلبر به درد دردمندان می‌رسد

گفت حاشا درد را درمان کجا باشد که گفت

کار عاشق هرگز از جانان به سامان می‌رسد

زخم کز یار است آساید هم از زخم دگر

درد کز عشق است افزاید چون درمان می‌رسد

گفتم اینک روز نوروز و جلوس شهریار

گر رسد سد قرن کی روزی بدین سان می‌رسد

روز نوروز است امروز ار چه هر روز نوی

در جهان کهنه از بخت جهانبان می‌رسد

صبح عید و هر کسی را بهره از انعام شاه

جز مرا کز تو نصیبم جمله حرمان می‌رسد

افتخار خسروان فتحعلی‌شه آنکه او

آستانش را شرف بر اوج کیوان می‌رسد

از حسب تا بنگری برتر ز برتر می‌رود

وز نسب تا بشمری سلطان به سلطان می‌رسد

منتش بر چرخ ازو چندان که خدمت می‌برد

خدمتش بر دهر ازو چندان که فرمان می‌رسد

تا پدید آمد وجودش ز امتزاج چار طبع

فخرها بر هفت چرخ از چار ارکان می‌رسد

بر خلاف عهد دوران شکر کاندر عهد او

فخرها امروز دانا را به نادان می‌رسد

روز هیجا کز خروش نای و غوغای درای

منکران را بر ثبوت حشر برهان می‌رسد

از غبار توسنان و ز لمعهٔ تیغ و سنان

روز چون شب شب چو روز این هر دو یکسان می‌رسد

باطل آمد لا ملا نزد حکیم از بس همی

بر فراز سطح گردون گرد میدان می‌رسد

باز ماند از تحرک رمح‌ها را نوک و بن

از دو جانب بس که بر گردون گردان می‌رسد

تیر از آن سان در شتاب آمد که گویی عاشقی

بر وصال یار خود اینک ز هجران می‌رسد

تیغ اگر معشوق آمد از چه خون گرید چو ابر

ور بود عاشق چرا چون برق خندان می‌رسد

تیره‌بختان را بپوشاند لباس نیستی

گرچه خود با پیکری رخشان و عریان می‌رسد

چون بر آید بر سمند دیو شکل بادپای

هدهد نصرت همی‌گوید سلیمان می‌رسد

آسمانی بر زمین پیدا ازو گاه خرام

از زمین بر آسمان ناگه به جولان می‌رسد

گر برانگیزدش یک ره از حدود امتناع

تا به سر حد وجوب ار خواهد آسان می‌رسد

رزم او سیارگان دیدند گفتند الحذر

ز آتش خشمش کنون آفت به دروان می‌رسد

مشتری ترسان همی نا پیش کیوان شد دوان

ماه را با زهره دید از ره هراسان می‌رسد

گفت کیوان چون شد آن ترک جفاجو زهره گفت

مانده از سستی به ره افتادن و خیزان می‌رسد

گفت با مه هیچ دانی تا چرا ماندست مهر

گفت آن را نسبتی بارای سلطان می‌رسد

مشتری گفتا همانا تیر ماندستی به جای

کز دبیران خدمتی او را به دیوان می‌رسد

هم ثنایش واجب و هم ممتنع شد چون کنم

زانکه در ذاتش سخن برتر ز امکان می‌رسد