نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

شب تیره وره سخت، چنین سست چرایی

بشتاب اگر بر اثر ناقه ی مایی

زاندیشه ی رهزن بود این راهبران را

در دست نه شمعی و نه بر ناقه درایی

رهبر ز پس قافله و راهرو از پیش

تا عقل نماند نرسد عشق بجایی

فردا که سر از خاک برآرند خلایق

ترسم نتواند که برد راه بجایی

آن پا که نپیموده رهی بر سر کویی

وان سر که نیاسوده دمی بر کف پایی

گر درد بود هست دوا، دکه ی عطار

باز است و یکی نیست خریدار دوایی

بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد

غم نیست اگر دید نشاط از تو جفایی