نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

روزها رفت و نکردی بسوی ما نظری

خبرت باد که عمریست زما بی خبری

بر سر راه تو تا چند نشینم که مرا

بتحسر بگذاری بتکبر گذری

گر تو بر من بسر زلف پریشان نازی

من هم آشفته دلی دارم و شوریده سری

شمع آرند بمجلس که ببینند بجمع

تو بهر جمع در آیی ننماید دگری

نه همین بی خبر از خویش نشستست نشاط

خبرش نیست که از خویش ندارد خبری