چرا چو ابر نگریی چرا چو باد نکوشی
چرا بروز ننالی چرا بشب نخروشی
نشسته بیخود و غافل ز کار اول و آخر
که از چه چشم گشودی و از چه دیده نپوشی
بدین بطالت و عطلت بدین جهالت و غفلت
نهی بخویش چه تهمت گر اهل دانش و هوشی
در سرای گشودند و باز پا نگشایی
بدجله راه نمودند و باز آب ننوشی
بغیر عشق اثری نیست ورنه چیست که واعظ
به سد حدیث نکرد آنچه بلبلی به خروشی
بصدق کوش و ارادت که دوش بر سر این ره
بگوش سالکی این نکته میسرود سروشی
بهر طرف که نهی رو قدم سپار و میندیش
که ره بدوست بیابی اگر بصدق بکوشی
ز ذوق بندگی ای خواجه گر شوی چو من آگه
اگر بهیچ خرندت که خویشتن بفروشی
نشاط از تو ندارد بجز غم تو تمنا
نه شاکی از تو به نیشی نه شاکر از تو به نوشی