هست ققنس طرفه مرغی دلستان
موضع این مرغ در هندوستان
سخت منقاری عجب دارد دراز
همچو نی در وی بسی سوراخ باز
قربِ صد سوراخ در منقار اوست
نیست جفتش، طاق بودن کارِ اوست
هست در هر ثُقبه آوازی دگر
زیر هر آوازِ او رازی دگر
چون به هر ثُقبه بنالد زار زار
مرغ و ماهی گردد از وی بیقرار
جملهٔ پرّندگان خامش شوند
در خوشیّ بانگ او بیهش شوند
فیلسوفی بود دمسازش گرفت
علم موسیقی ز آوازش گرفت
سالِ عمر او بُوَد قربِ هزار
وقت مرگ خود بداند آشکار
چون ببرّد وقتِ مردن دل ز خویش
هیزم آرَد گِردِ خود ده حُزمه بیش
در میان هیزم آید بیقرار
دردهد صد نوحه خود را زار زار
پس بدان هر ثُقبهای از جان پاک
نوحهای دیگر برآرد دردناک
چونکه از هر ثُقبه همچون نوحهگر
نوحهٔ دیگر کند نوعی دگر
در میان نوحه از اندوهِ مرگ
هر زمان بر خود بلرزد همچو برگ
از نفیر او همه پرّندگان
وز خروش او همه درّندگان
سوی او آیند چون نظّارگی
دل ببرّند از جهان یکبارگی
از غمش آن روز در خون جگر
پیش او بسیار میرد جانور
جمله از زاریّ او حیران شوند
بعضی از بیقوّتی بیجان شوند
بس عجب روزی بُوَد آن روزِ او
خون چکد از نالهٔ جانسوزِ او
باز چون عمرش رسد با یک نفس
بال و پر برهم زند از پیش و پس
آتشی بیرون جهَد از بال او
بعدِ آن آتش بگردد حال او
زود در هیزم فتد آتش همی
پس بسوزد هیزمش خوشخوش همی
مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند
بعد از اخگر نیز خاکستر شوند
چون نمانَد ذرهای اخگر پدید
ققنسی آید ز خاکستر پدید
آتش آن هیزم چو خاکستر کند
از میان، ققنسبچه سر برکند
هیچکس را در جهان این اوفتاد
کو پس از مردن بزاید نابزاد؟
گر چو ققنس عمرِ بسیارت دهند
هم بمیری هم بسی کارت دهند
سالها در ناله و در درد بود
بیولد، بیجفت، فردی فرد بود
در همه آفاق پیوندی نداشت
محنت جفتی و فرزندی نداشت
آخرالامرش اجل چون یاد داد
آمد و خاکسترش بر باد داد
تا بدانی تو که از چنگ اجل
کس نخواهد برد جان چند از حیَل
در همه آفاق کس بیمرگ نیست
وین عجایب بین که کس را برگ نیست
مرگ اگرچه بس درشت و ظالم است
گردن آن را نرم کردن لازم است
گرچه ما را کارِ بسیار اوفتاد
سختتر از جمله، این کار اوفتاد