نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

زتست پای گریزم ز تست دست ستیزم

هم از تو با تو ستیزم هم از تو در تو گریزم

بعجز خویش نبردیم هست با تو و نازت

وگر نه خشم تو داند که من نه مرد ستیزم

پس از نگاه بسویم اشارتی کن از ابرو

فکندیم چو به تیری به تیغ زن که نخیزم

خیال طره ی تو اژدهای حادثه خوار است

بپاس گنج دل از رنج نفس حادثه خیزم

حکایتی مگر آرم بنامه از خم زلفت

ز سطر سلسله سازم ز نقطه غالیه بیزم

بیا ببزم حریفان ببین کرامت ساقی

بجام صاف شراب و بکام خنجر تیزم

نشاط را چه ملامت کنی زمهر نکویان

بگو ملامت آنکس که عقل داد و تمیزم