بر آن سرم که به پیمانه دست بگشایم
غبار، عقل ز رخسار عشق بزدایم
گهی بطره ی ساقی کهن بگیسوی چنگ
گره ببندم و از کار بسته بگشایم
مرا نه دست ستیزی بود نه پای گریز
اگر بخشم بر آیی بعجز باز آیم
مرا بدست خضیبت چه جای پنجه، ولی
بخون خویش توانم که پنجه آلایم
پی قبول تو آراست هر کسی خود را
من از قبول تو خود را مگر بیارایم
هزار بادیه پیموده ام بدین امید
که در سرای مغان جرعه ای بپیمایم
گرفتم اینکه نعیم جهان بکام من است
روان بکاهم تا چند و تن بیفزایم