جز رنج خمار ابدی نشئه ندیدیم
زان باده که از ساغر ایام کشیدیم
آمیخته با خون دل و لخت جگر بود
هر جرعه که از مشربهٔ دهر چشیدیم
انگیخته از چنگ غم و زخم ستم بود
هر نغمه که در مصطبهٔ چرخ شنیدیم
در دشت عمل دانهٔ عصیان بفشاندیم
از کشت امل حاصل حرمان درویدیم
با خنگ هوا وادی غفلت بسپردیم
با چنگ هوس پردهٔ عصمت بدریدیم
از سرزنش خلق چه نالیم که از ماست
بر ما به سزا آنچه بگفتند و شنیدیم
انصاف نباشد که برنجیم و نسنجیم
با خود که چه مقدار تبهکار و پلیدیم
سرمایهٔ طاعات ببازار معاصی
بردیم و همین حسرت و اندوه خریدیم
نبود عجب ار راه نبردیم به جایی
بیهوده همی پشت به مقصود دویدیم
تقدیر قوی را چه کند رای ضعیفان
هم از ره تدبیر به تقدیر رسیدیم
تا عاقبت احرام در کعبهٔ مقصود
بستیم و دل از نیک و بد خلق بریدیم
سرتاسر این بادیه هرسو که گذشتیم
پیش و پس این قافله هرجا که رسیدیم
جز خدمت دارای جهان سایهٔ یزدان
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
راندیم ز دل هرچه نه با یاد خدا بود
پس در کنف سایه وی جای گزیدیم
شاهنشه دین فتحعلیشاه جوان بخت
شبهش به عدالت ز زمانه نشنیدیم
در دهر نشاط از تو که نامت چو نشان باد
افسوس نشانی به جز از نام ندیدیم