نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

لبم از آتش دل میزند جوش

بگوشم باز میگویند خاموش

زیادت رفته باشم من عجب نیست

که من از یاد خود گشتم فراموش

ندیدم با تو هرگز خویشتن را

که هر گه آمدی من رفتم از هوش

بیا در دست اگر تیغ است اگر جام

بده در جام اگر زهر است اگر نوش

زرویش منع میگویند و عشقش

حجاب چشم ما را بست بر گوش

شب وصلش میان صبح تا شام

بود چندان که زلفش از بنا گوش

خردمندان نصیحت میکنندم

ز عشق آواز می آید که منیوش

قدم از هر چه جز سویش فروبند

نظر از هر چه جز رویش فرو پوش

نثار دوست جان بهتر که در تن

براه دوست سر خوشتر که بر دوش

بخر کاینک بهیچم میفروشند

بعالم گر خرندم لیک مفروش

سخن زاندازه بیرون میبرد باز

نشاط امشب دگر مست است و مدهوش